پنج نفری که در بهشت ملاقات می‌کنید - بخش اول

ساخت وبلاگ

هر پایانی، آغاز هم هست. فقط آن لحظه این را نمی‌دانیم.

اگر می‌دانست مرگش نزدیک است، شاید جای دیگری می‌رفت. اما کاری را کرد که همه می‌کنند. کارهای روزانه‌اش را طوری انجام می‌داد که انگار هنوز همه‌ی روزهای دنیا در راه است. 

امروز اتفاقن تولد هشتادوسه سالگی‌اش بود. مردی با کفش‌های خاک‌گرفته در دنیای خنده‌های بی‌معنی و سوسیس‌های کبابی. ادی یک تعمیرکار بود یا همان‌طور که بچه‌ها صدایش می‌زدند: مردِ سواری‌ها در شهربازی روبی‌پیِر. یک لحظه فکر کرد پیر شدن در جایی که بوی پشمک می‌دهد چقدر عجیب است. 

در هر زندگی، تصویری لحظه‌ای از عشق واقعی وجود دارد. 

هیچ سرگذشتی به حال خود نمی‌ماند. گاهی، داستان‌ها در جایی به هم می‌خورند و همدیگر را کاملن پوشش می‌دهند، مثل سنگ‌های کف رودخانه.

آدم‌ها چگونه آخرین کلماتشان را انتخاب می‌کنند؟ آیا جاذبه‌ی آن کلمات را حس می‌کنند؟ آیا آن کلمات قطعن باید عاقلانه باشد؟ ادی یادش بود که در مراسم خاک‌سپاری، عزادارن می‌گفتند: انگار می‌دانست قرار است بمیرد. ادی هرگز اعتقادی به این موضوع نداشت. تا آن‌جا که می‌دانست، وقتی اجلِ آدم می‌رسد، می‌رسد. همین. شاید موقع رفتن یک حرف عاقلانه بزنی، ولی شاید هم خیلی ساده، یک حرف ابلهانه بزنی. #از کتابی که می‌خوانم  [در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند - میچ آلبوم - ترجمه‌ی پاملا یوخانیان - نشر قطره]

رنگ به رنگ...
ما را در سایت رنگ به رنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9white-shadowb بازدید : 77 تاريخ : شنبه 14 مرداد 1396 ساعت: 23:49